آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

قاروق گیری یا تل گیری

داستان از اینجا شروع شد که هفته قبل عمه و دختر عمه بابایی آمده بودن قزوین مهمون بابا رضا بودند. من هم مثل بچه های خوب داشتم ازشون پذیرایی می کردم و حسابی دل بری میکردم.  بعدش یک هویی بابا متوجه شد که چشمهای من داره اشک میزنه. پرسید کیان جون حالت خوبه. من چیزی نگفتم . چند دقیقه بعد زدم زیر گریه و هی میگفتم بریم خونمون بریم خونمون. شب که شد دیگه هیچی نخوردم و کم کم شروع کردم به تب کردن. تا صبح نخوابیدم . من معمولا شربت خیلی دوست دارم اما حتی شربت رو هم که میاوردن جلوم برای خوردن شدیدن گریه میکردم. حتی آب هم نمی خوردم. شیاف هم خیلی تاثیر آنچنانی در پائین آوردن تب من نداشت. فرداشم رفتیم دکتر،شدیدا بی تاب شده بودم، چشمام و بینیم خارش میکرد ...
20 دی 1395
21231 13 24 ادامه مطلب

یلدای 95

سلام یلدای امسال هم مثل سالهای گذشته برای اینکه مشکلی تو انتخاب خونه چه کسی رفتن  پیش نیاد بزرگترهارو دعوت کردیم خونمون. تازه مهمونهای جدید هم داشتیم. خاله اصفهانی مامانی که تازگیها آمدن ساکن تهران شدن هم مهمون خونه ما بودنند  خلاصه خونمون پر از حاج خانم حاج آقا شده بود  کلی هم خوش گذشت.   این هم حاج خام حاج آقاهامون   خوب حالا یکم از کارهام براتون بگم. تازگیها خیلی در درست کردن بهانه برای انجام کاری یا انجام ندادن کاری مهارت پیدا کردم. مثلا:  وقتی می خواهیم بریم بیرون میگم: الا هوا سرده. چیان سرما میخوره. هپچی هپچی هپچی. گ یه میکنه میگه ماما بغل ماما بغل  &...
7 دی 1395
1