قاروق گیری یا تل گیری
داستان از اینجا شروع شد که هفته قبل عمه و دختر عمه بابایی آمده بودن قزوین مهمون بابا رضا بودند. من هم مثل بچه های خوب داشتم ازشون پذیرایی می کردم و حسابی دل بری میکردم. بعدش یک هویی بابا متوجه شد که چشمهای من داره اشک میزنه. پرسید کیان جون حالت خوبه. من چیزی نگفتم . چند دقیقه بعد زدم زیر گریه و هی میگفتم بریم خونمون بریم خونمون. شب که شد دیگه هیچی نخوردم و کم کم شروع کردم به تب کردن. تا صبح نخوابیدم . من معمولا شربت خیلی دوست دارم اما حتی شربت رو هم که میاوردن جلوم برای خوردن شدیدن گریه میکردم. حتی آب هم نمی خوردم. شیاف هم خیلی تاثیر آنچنانی در پائین آوردن تب من نداشت. فرداشم رفتیم دکتر،شدیدا بی تاب شده بودم، چشمام و بینیم خارش میکرد ...